ظهر مردد بودم. میخواستم تهران گردی کنم، اما بین مکانهای مختلف انتخاب مشخصی نداشتم. بدون اینکه از قبل تصمیمی داشته باشم به ذهنم رسید به بهشت زهرا بروم. مدتها بود نرفته بودم. با خودم گفتم الان برای رفتن به آنجا دیر است. اما خودم جواب هم دادم: دیر نیست! تا قبل از تاریکی هوا برمیگردی.

و بالاخره راهی شدم. الان میگویم بهترین تصمیم را گرفتم.

در بدو ورودم به بهشت زهرا، به مزار شهدای فاطمیون رسیدم. تعدادی از خانواده های افغان سر مزار عزیر شهیدشان بودند. سر مزاری نشستم. زنی با دختربچه-ی شیرینی نشسته بودند. از زن پرسیدم چه نسبتی با شهید دارد، هرچند تقریبا از نسبتش مطمئن بودم. گفت همسرش هستم. دخترک نزدیکم شد و خندید. پرسیدم اسمت چیه دختر قشنگ؟ گفت زهرا. دوباره پرسیدم شکلات میخوای؟ سرش را به معنای بله تکان داد. خداحافظی کردم و به مزار بقیه شهدای فاطمیون رفتم.

بعد به شهدای پرواز c 130 رسیدم. شهدای ارتش. توفیق پیدا کردم و به مزار این شهدا هم رفتم:

شهدای مکه، شهدای گمنام، شهید بهشتی و هفتاد و دو تن، شهید باهنر و شهید رجایی، شهید هادی ذوالفقاری، سرداران شهید؛ ابراهیم هادی، محمد جهان آرا، جواد فکوری، عباس کلاهدوز، حسن باقری (غلامحسین افشردی)، مصطفی چمران، سید مجتبی هاشمی، حسن تهرانی مقدم، سید احمد پلارک (منوچهر) و ...

سالهاست به جنوب و مناطق جنگی نرفته ام. امروز در بهشت زهرا همه خاطرات خوبی که از آنجا داشتم، زنده شد.

آنقدر در بهشت زهرا ماندم که هوا تاریک شد.

نماز مغربم را در حرم امام خمینی (ره) خواندم. هرچند این حرم با آن همه نقش و نگار و تجملات را دوست ندارم. اما خمینی را دوست دارم.

روزم چقدر خوب شب شد.

امروز چه روزی خوبی نصیبم شد.

خدا را شکر.